کُلبه های گِلی
و محقر، کوچه های خاکی،
انسانهای زجر کشیده و
جنگ زده در زیر آسمان لاجوردی
گرمی آفتاب بیست ویکم
دلو را به مهمانی در و بام
شان میخواندند. مردم حسب
معمول دنبال کار خویش
شتاب داشته، بچه ها و دختر
های خُرد سال، معصوم و
خاک آلود در میان خاک و
گرد کوچه ها مصروف بازی
های طفلانۀ شان اند.
از قرار معلوم
این روز هم مانند روز های
دیگر خالی از بیم و خطر
نیست، ولی اهالی افشار
دیگر با این چنین روز ها
عادت کرده اند. بیست و یکم
دلو آهسته آهسته بپایان
خود نزدیک میگردد، آفتاب
آرام آرام دامنش را از
روی در و بام افشار و افشاریان
در چیدن بود، هنوز نور
طلایی و کمرنگ آفتاب آخرین
وداعیه اش را نخوانده
بود که سکوت روز در آخرین
ساعاتش درهم شکست.
افشاردرهم لرزید،
خانه های مردم رنجدیده
و بی دفاع را خاک و دود در
هم می بلعید. صدا های هیبتناک
و مخوف انفجارات فضا را
پر ساخته بود. از فرط دود
و غبار، آفتاب چهره اش
را می پوشانید تا نباشد
که جنایات سیاف ـ مسعود
صداقتش را از او بگیرند.
ساکنان افشار
با فریاد و سراسیمگی این
طرف و آنطرف در دویدن بودند،
یکی در تلاش عزیز دیگری.
صدای سلاحهای ثقیله (سنگین)
آنقدر مهیب و وحشت آور
بود که هر کی را در هر کجایی
که بود در وحشت خود فرو
می بلعید. بوی نا مساعد
بارود فضا را پر کرده بود،
مردم گاه در پی نجات همسایگان
میشتافتند و گاهی هم برای
اظهار تسلیت در سوگ عزیزانشان
غمشریکی مینمودند.
شب فرا رسید،
ساکنان افشار طبق معمول
دنبال آن نشدند تا بدانند
چرا؟
چون اصابت راکت
ویا جنگهای فرسایشی جزءِ
معمولات زندگی آنان محسوب
میگردید. آنها طعم تلخ
حملات راکتی و خاکسپاری
عزیزان شانرا از دیر زمانی
تجربه کرده بودند. در زمان
اقتدار و حکومت داکتر
نجیب الله نیز این حملات
نا جوانمردانه و غیر اسلامی
از ارتفاعات پغمان زندگی
باشندگان افشار را تهدید
میکرد. همه بخوبی وسادگی
میدانستند که این جنایات
کاری جانیانی اند که جرأت
رویارویی با حکومت وقت
را ندارند.
ولی امروز نه
حکومتی در افشار هست و
نه دولتی، پس چی با عث این
جنایات میگردد تا هیزم
آتش جنگ های کوچه بکوچه
را فراهم نماید. تباهی،
خانه بدوشی، اسارت، هجرت
و دهها مصیبت دیگر را برای
این ملت بی همه چیز فراهم
نماید.
من که خود شاهد
این حادثۀ نا گوارهستم،
میخواهم که خاطرات تلخ
این فاجعه را از لابلای
نوشتارهای آنزمانم که
بگونۀ خاطره نوشته بودم
برای تان نقل نمایم، قضاوت
را برای شما وا میگذارم
و در بحث و مباحثه را باز،
تا با شد که از نا گفته های
شما و از زیاده روی های
دیگران بدانیم و درس گیریم.
جنگ با شلیک
توپها یک شب قبل یعنی ۲۱ دلو ۱۳۷۱ چراغ سرخ جنگ
را روشن نمود. در همانروز
چندین توپ و راکت در مناطق
مسکونی افشار و مقر حزب
وحدت اسلامی افغانستان
اصابت نمود که چندین زخمی
و کشته بجای گذاشت.
هنوز صدای
راکت ها و شیون آن از گوشهای
اهالی غمدیده افشار
نرفته بود که حملات راکتی
اتحاد سیاف ـ شورای نظار
مسعود حدود ساعت 6:15 صبح آغاز که
در نتیجه آنها سنگر های
خریداری شده شانرا بعد
از در گیری های شدید و با
استفاده از تمام امکانات
حربی خویش بدست آوردند
و رنج و الم را برای مردم
افشار ببار آوردند.
جنایات بی
شمار سیافیان ـ مسعودیان
در افشار نا بخشودنی است.
آنها بخانه های مردم داخل
شده، اموال آنها را به
تاراج بردند، به ناموس
آنها دست درازی کردند.
اطفال، ریش سفیدان و پیچه
سفیدان را سر بریدند. با
هزاران جنایات دیکر که
انسانیت از گفتن و نوشتن
آن خجالت میکشد.
ظلمی را که
در حق این مردم بعنوان
هزاره روا داشتند، به
هیچ عنوانی قابل بخشش
و معذرت نیست، اجساد مطهر
شهدای این فاجعه، تا هنوز
در مناطق تحت اشغال خویش
یعنی افشار مظلوم نگهداشته
اند.
اکنون که
چندین روز متوالی ازین
حادثهء المناک و درد
آور میگذرد، ما پیش وجدان
خود خجالت هستیم که چرااینچنین
شد؟
این یک اشتباه
بزرگ تاریخی بود که آنرا
یک تعدادی از مادی پرستان،
فرومایگان و خود فروخته
شدگان به اصطلاح
دولت مسعود ـ ربانی مرتکب
شدند، آنها همینقدر فکر
نکردند که آیا ازین عمل
زشت ما چی خواهد شدکه جان،
مال و ناموس مردم هزاره
و شیعه را بدست ظالمین
و جنایتکاران هرزهء
مسعود ـ سیاف انداختند.
امروز که چندین
سال ازین فاجعه میگذرد،
هنوز هم خیلی از مسایلی
مجمل و سوال بر انگیز را
در اذهان ما تداعی میکند.
در باره فاجعۀ افشار و
فجایع دیگری که در طول
اقتدار دولت اسلامی ربانی
ـ مسعود و همپیمانانش،
شهریان کابل را در سوگ
عزیزانشان نشاند اندک
نیست، مقال دیگر میخواهد
و بحث دیگر.
با درود بروان
پاک شهدای گمنام افغانستان
و اخصاٌ افشار، بر فرزندان
جهاد مقاومت و پیشکسوتان
این جنبش آزادی و آزاد
منشی و به آرزوی یک افغانستان
آزاد، سربلند و واحد،
خانۀ مشترک همۀ مان سخن
را بدرازا نمیکشانم و
با شعر زیر دست حق بهمراهتان
باد.
انسان
ترا میجویم،
ترا میخواهم
در لای
خیالات
پرده های آواز
در ترنگ
های صمیمانه
در مهربانی
طبیعت
در خُشکسالی
امید ها
در ناباوری
هایم
در زندگی، عشق، اُمید
و عاطفه هایم
ترا میجویم،
ترا میطلبم
اما راهی
در مسیر سراب
تا چند
گُذرگه بپیمایم، تا باز
رسم
زنده
ام بی روح، بی تو
نه میدانی
ام، نه می یابی ام
چی بودم،
چی ام نمودی؟
حقیقت
را از آفتاب روز
از مهتاب
شب و از ابر های وحشی باز
جویم
نه، هرگز
از صدایِ
خشن بادهایِ خزانی
از بی
رنگی روزها و یا از نا اُمیدی
زمین به آسمان
چاک های
سینۀ زمین را
از چی
پُر کنند، از آب؟ نه!
ازخاک؟ نه!
از آتش،
خون، کینه و ........؟!؟!
آری، هان، بلی!!!
عطش زاد
است زمینِ من
آب رفته
در جوییست سرزمینِ من
گذشته
بر لوح امروزین است "میهنم"
انتقام
خونین است همزادم
آدم ها،
انسان ها
رنگ و
بوی تانرا دیده اید، به
مشام آورده اید؟
آدم بودن
انسان شدن نیست
انسان
شدن، بخدای رسیدن
بخدای
رسیدن، بخود آمدن
بخدای
رسیدن
حقیقت
است، اصل است
و فرستادۀ
او آخرین بود
پیام
اولینِ خلقت، انسانیت
و دانش
بشارتی
بود
تا امروز،
فردا و تا واپسین روز
چـــــــــــــرا؟
خود
را نمی یابی
درکت
نمی کـنـی
چـــگونه؟
مخلوقی
تو
خالقت
را شکر گذار
پیامش
را آذین حیات کن!
امیدم،
آرزویم
تویی،
تو
باز گرد
تا درّت یابم!
انسان،
انسان......... انسان!
۲۵ جنوری ۱۹۹۸ آردِن ـ دنمارک