Martyred Leader

Home
Afshar
Calender
Manifesto
NIF
Gallery
Links
Martyred Leader
Publications
Democracy
Contacts

Write with blood on tyrant’s wall

Finally the blood is foundation’s flood

                   (Ismael Balkhi)

ml.jpg

حرفی از آن هزاران...!

استاد "عبدالعلي مزاري" رهبر شهيد حزب وحدت اسلامي افغانستان؛ در قريهء نانوايي ولسوالي چهارکنت ولايت بلخ، به دنيا آمد؛ در سال 1326، در خانوادهء مذهبي و متدين، که همچون ساير مردم مؤمن آن ديار، با زراعت و مالداري، امرار معاش مي کرد و در دامنه هاي کوهسار صعب و سرد، با مشقت و زحمت زندگي به سر مي برد.
مزاري، دومين فرزند حاجي خداداد از چهره هاي ممتاز و متنفذ منطقه بود؛ برادر کوچکترش(حاج سلطانعلي) در جهاد با رژيم کمونست خلق و پرچم، به شهادت رسيد و برادر بزرگتر همراه با پدرش، در سال 1361 به جرم وابستگي به مزاري مجاهد، توسط دشمنان آزادي و سرافرازي مردم، بيرحمانه تيرباران گشت و هردو باهم، با بدن پاره پاره از نطع خون، به خدا پيوستند.
مزاري، در خانواده يي اينچنين مبارز و ممتاز از جهاد و شهادت، بعنوان ميراثدار ايستادگي در راه خدا و استواري برپاي خدمت به خلق، باليد و برخاست. دوران کودکي و تحصيلات ابتدايي اش را در محله و منطقهء پدري اش، گذراند و در سايهء تربيت و حمايت پدري متين و مؤمن، به جواني رسيد؛ شرايط زندگي اجتماعي و سياسي زمانه و روزگارش را عميق و دقيق به مطالعه گرفت؛ موقعيت تاريخي و ملي مردمي را که خود به آن تعلق داشت، دريافت؛ و با گذشته هاي تلخ و تاريکي که از سر شان گذشته و از ساطور تصفيه و تهديد بيرون آمده، آشنا شد.
درين سالها بود که وي بارها با علامهء شهيد سيد اسماعيل بلخي، در خانهء خود شخصاً ملاقات کرد و از شعلهء نفس هاي آن پيرمنير و روشن ضمير، شررها گرفت؛ از آتش انديشه هاي آن سيد الشهداي شعر مبارزه و مقاومت معاصر، شمع جان و روان افروخت و پروانه وار در مجمر غيرت و غرور سوخت.
دورهء خدمت عسکري را درسال 1348 از قومانداني امنيه شبرغان، آغاز کرد؛ بعد در قطعه پاراشوت کابل شامل بست شد. بعد به دليل اينکه روح سرکش و ستم ستيزش سرکوب گردد، در خوست بدترين نقطهء آن روز از حيث زيست و زندگي، تبعيد گشت. در خوست نيز از او و برخوردهاي سربه هوايش، سير آمدند و در گرديز منتقل کردند. بدينسان طي دو سال همچون توپ فوتبال، ازين نقطه به آن نقطه رد و بدل شد؛ تاوقت خدمتش به سر رسيد و در 1350 از گرديز، ترخيص خود را گرفت.
با برگشت به بلخ؛ راه تحصيل و تعليم را در مدرسهء شيخ سلطان مزارشريف از سر گرفت تا در سال 1351 به مقصد ايران عازم قم شد و به تحصيل علوم ديني پرداخت و به همکاري دوستانش در داخل کشور، "کتابخانهء جواديهء بلخ" را تاسيس کرد.
پس از اتمام دورهء سطح، در سال 1355، رهسپار سوريه شد تا از آن طريق ويزاي عزيمت به عربستان را بگيرد و به حج ابراهيمي بشتابد. در سوريه مقامات سفارت عربستان، از صدور ويزا برايش خود داري کردند و او از سوريه رهسپار عراق شد و ضمن زيارت عتبات عاليات، با شخصيت هاي مختلف ديني- مذهبي و رجال سياسي- انقلابي عراق، ديد و بازديد به عمل آورد و به تبادل انديشه و تفاهم مبارزه براي احياي تفکر ديني و گسترش نهضت هاي اسلامي در جهان، پرداخت.
پس از مدتي اقامت در عراق و آگاهي از شرايط سياسي اجتماعي آن روز اين کشور، بار ديگر به ايران برگشت؛ اما در مرز از سوي رژيم شاهنشاهي ايران، دستگير و به زندان "اوين" در تهران منتقل شد و چهارماه تحت شکنجهء وحشيانهء ساواک قرار گرفت؛ ساواک ايران، وي را بعنوان شخصيت ديني- سياسي، با آتش سگرت، شمع آجين کردند تا ارادهء آهنينش را درهم بشکنند! طوري که آثار سوختگي هاي ناشي از قوغ سگرت، تا آخر عمر بر بدنش به يادگار ماند.
وقتي از صلابت و استواري روحي و رواني اين روحاني مبارز و شناخته شدهء افغان، خسته و شکسته شدند، با وحشت و نفرت وي را تحت الحفظ از ايران اخراج کرده و از مرز اسلام قلعه به هرات فرستادند. شهر باستاني هرات، براي مدتي اقامتگاه مزاري بود و در اين فرصت، وي با تعدادي از شخصيت هاي علمي و اجتماعي آن روز، ملاقات کرد و از درد جامعه و رنج مردم، سخن گفت و به ارائهء طرح و نظر براي بيرونرفت کشور از وضعيت عقبمانده و استبدادزدهء موجود، پرداخت.
اواخر سال 1355؛ هرات را به مقصد کابل ترک گفت و با اقامت کوتاه مدت در پايتخت کشور و زيارت مرقد شريف علامه سيد اسماعيل بلخي و تجديد خاطرات مبارزات و ملاقات آن شهيد عزيز، ضمن آشنايي بيشتر با فضاي سياسي اجتماعي حاکم بر افغانستان از نزديک، به سراغ شخصيت هاي ممتاز و مبارز آن روز رفته با آنها ملاقات کرد و خاطرات سالهاي سخت عسکري در قطعهء پاراشوت کابل را نيز، نزديک از نظر گذراند و دريافت "عبدالعلي" که در دوران عسکري به کابل آمده و در هيئت و قيافهء يک عسکر ساده و سر به کف، در قشله هاي عسکري زندگي مي کرد، با "مزاري" که اينک بعد از يک دوره سير و سفر علمي و سياسي، برگشته و براي نجات وطن و مردمش، جرقه هاي روشني از تئوري و عمل در ذهنش مي طپد و مي درخشد، بسيار تفاوت دارد.
اقامت طولاني مدت در کابل نبض سياست و حاکميت کشور، براي روحاني مبارزي مثل مزاري، به شدت خطير و نفسگير بود؛ شاه افغانستان با شاه ايران، رابطهء تنگاتنگ داشت و حفظ منافع سياسي و سلطنتي شان در پيوند مشترک، مبادلهء اطلاعات و معلومات لازم ميان دو کشور را ايجاد و ايجاب مي کرد. مزاري شخصيتي که از سوريه تا عراق تا ايران را طي کرده و چهارماه خاطره و خطر شکنجهء ساواک را در پشت و پهلوي خود در افغانستان به يادگار آورده، طبيعتاً از ذره بين تعقيب اطلاعات ايران و امنيت افغانستان در کابل، ايمن نمي ماند و وجودش براي دولت، خالي از خطر و ضرر نبود.
مزاري، با برداشت روشن از شرايط و درک مؤتمن از موقعيت شکنندهء خود در تيررس تعقيب و تهديد دو سلطنت، همانگونه که در هرات بسيار کوتاه اقامت کرد و بسيار مختصر و محتاط با افراد و اشخاصي، در تماس شد و پيش از آنکه شهرت و شناختي از وي بر سر زبانها بيفتد، اين شهر را ترک گفت؛ در کابل نيز مخفي تر و نامرئي تر حرکت کرد و در سايه روشن هايي از بيم و اميد، سراغ انديشه ها و افرادي رفت که شناخت و شهرتي از درد و درک شان، دريافته و به دست آورده بود؛ اما پيش از آنکه سر و سري از وي به دستگاه سلطنت و امنيت کشوربرسد و همچون علامهء شهيد سيد اسماعيل بلخي روانهء زندان شود، کابل را به قصد ولايت بلخ ترک گفت.
پس از ورود به بلخ و استقرار در مزارشريف، اوايل سال 1356 به تاسيس مدارس ديني و سازماندهي طلاب و دانشجويان، پرداخت و با ايجاد مرکزيت و محوريت مطمئن براي مردم محروم آن سرزمين، ده ها دانشجوي دين را در مکتب مبارز خود، تربيت کرد. پس از کودتاي هفت ثور 1357 که زمينهء فعاليت هاي فکري و فرهنگي برايش تنگ شد، موقتاً کشور را ترک گفت و به نجف رفت. پس از مدتي به سوريه و از آنجا به پاکستان و از طريق پشاور، وارد افغانستان شد؛ در گرماگرم دستگيري علماي دين و رجال سياست و اجتماع کشور، در کابل بعد از تماسهاي مختصر و مفيدي با هسته هاي مبارزاتي و حلقات سري شهري از جمله شهيد واحدي، شهيدرضايي و شهيد انجنيراميني (سازماندهندگان و شهيدان قيام 24 سرطان 1358 چنداول)، پيش از آنکه افشا شود، بار ديگر به پاکستان و ايران هجرت کرد.
پس از مدت کوتاه اقامت در ايران، بار ديگر در اوايل سال 1358 از طريق هرات، وارد افغانستان شد و مسير هرات تا باميان و بلخ راطي چند هفته، اکثراً پياده طي کرد و در تابستان 1358، هماهنگ با خيزش عمومي و شروع نبردهاي چريکي ملت مسلمان افغانستان در نقاط مختلف کشور، وي از چهارکنت بعنوان اولين عالم ديني، پرچم جهاد بست و پيش از هر منطقهء ديگر، ولسوالي چهارکنت ولايت بلخ را از کنترول نيروهاي کمونستي خارج ساخت و جبههء مقتدر و فعالي از جهاد و شهادت را در اين نقطه از کشور عليه انحراف و الحاد، فعال کرد. نيروهاي دولتي با نُه هزار نيرو، بر اين جبهه حمله کردند و مزاري درين نبرد ايمان و آهن، چندهفته مقاومت کرد و در يکي از همين روزهاي دشوار و پُراضطرار جنگ بود که خود را سنگر يکي از يارانش ساخت و شانه را تکيهء تفنگش نمود و از اين واقعه شنوايي اش اندکي آسيب ديد و تا آخر عمر به يادگار ماند!
پس از فتح ولسوالي چهارکنت، براي هماهنگي مهاجرين و ايجاد پيوند روحي شان با جبهات جهاد در داخل کشور، و جمعاوري و سمت دهي کمک هاي مالي و سهمگيري جاني در جهاد، سفري به ايران داشت؛ که پس از مدتي کوتاه با کارواني از ياران و همرزمانش، در اواخر سال 1359 بار ديگر به وطن بر گشت و در استراتژي گسترش جهاد ميهني از ولسوالي ها به مراکز ولايات، با عده يي از ياران و شاگردان مجاهدش، چهارکنت را به قصد تنگي شاديان دروازهء شرقي شهر مزارشريف، ترک گفت و ازانجا بيشترين حملات چريکي و عمليات پارتيزاني را در مسير عبور و مرور گزمه هاي دولت کمونيستي انجام داد؛ طوريکه نيروهاي دولتي دريک عکس العمل شديد، حملهء تهاجمي و ناگهاني را در سنبله 1360 براي برداشتن اين پايگاه چريکي، آغاز کرد.
درين حملهء غافلگيرانه که مرگ و شهادت مطلق، مزاري و يارانش را در برگرفته بود، به دستور وي همه مجاهدين، جان خود را از صحنه کشيدند و فقط مزاري و شش تن از شاگردانش ماند و مقاومت کرد و پس از وارد کردن تلفاتي بر نيروهاي کمونيستي، به طور معجزه آسا از محاصرهء آنان بيرون برامد؛ از همان خاطرهء خطير به بعد، وي بر زبان ياران و شاگردان جوانش در جبهات جهاد، بعنوان چريک پير و دلير کهنسال بلخ، به "بابه مزاري" لقب گرفت و در دل دوستان و يارانش احترام و مقام ممتاز "پدر" را به دست آورد!
با عقبنشيني از تنگهء شاديان، بار ديگر رهسپار جبهات جهاد نقاط مرکزي و کوهستاني کشور شد و ازين به بعد در طول ساليان جهاد با روس، کم کم از مقام يک فرمانده مقتدر محبوب و متبحر جهاد، از پايگاه هاي چريکي در ولايات و ولسوالي هاي مختلف صفحات شمال و مرکز کشور از قبيل مزار، چهارکنت، سرپل، بلخاب، دره صوف، سمنگان، باميان، يکاولنگ، ورس، شهرستان، دايکندي، بهسود، غزني، لوگر، گرديز، کندز، تخار، بغلان، جوزجان، شبرغان، ارزگان، هرات، فراه و نيمروز، نظارت و قيادت مي کرد و هرجايي که مي رفت، سادگي و صفا و صميميت و تواضع و توانايي اش، مورد استقبال و اشتياق مجاهدان واقع مي شد، و با دنيايي از جاذبه و جلال، در دل مردم جاي مي گرفت.
درين سالها و در ادامهء اين خطر پذيري ها بود که در سال 1360، غرض هماهنگي بيشتر هسته هاي مقاومت و تقويت حلقه هاي مبارزهء شهري، سفري سري و چريکي به کابل انجام داد. بعد جسورانه از ميان آن همه پوسته هاي امنيتي و گزمه هاي تلاشي، از طريق ميدان هوايي کابل، به هرات پرواز کرد و در آنجا نيز نبردهاي مخفي و چريکي را بيشتر نظم و نسق داده، با ارزيابي شرايط روحي و اقليمي حوزات جنوبغرب کشور، به ايران رفت.
ازين به بعد طي چند سال متواتر، بارها فاصله ميان مرزهاي ايران و پاکستان تا جبهات جهاد مناطق مرکزي کشور را پياده پيمود و در مهمترين سفرش در مسير برگشت از ايران (بهار سال 1365)، پس از پياده پيمايي هاي طولاني و طاقت فرسا؛ ولايت به ولايت، ولسوالي به ولسوالي و جبهه به جبهه از دشت هاي تفتيدهء نيمروز تا هرات، تا غور، تا ارزگان، تا دايکندي، تا يکاولنگ تا باميان، همه را از نظر گذراند و بار ديگر به باميان و بلخ برگشت و ازان به بعد، يکسره در جبهات جهاد لنگر مقاومت انداخت و به نضج دهي نبردها عليه اشغال و احتلال کشور پرداخت.
پس از خروج ارتش سرخ از افغانستان و قطعي شدن روند پيروزي مجاهدين و شکگليري ائتلافهاي تهران و پشاور، با ارزيابي هاي دقيق از جبهات چريکي و شناخت موقعيت ملي و جهاني مجاهدين افغان و نقش نيروهاي جهادي مناطق مرکزي کشور در معادلات و معاملات منطقه اي و بين المللي؛ دريافت که تمام توان رزمي و انساني مجاهدين، صرف شکستن و از ميان برداشتن همديگر مي شود و خانه جنگي هاي مزمن، ديوار ستبر و بلندي از بي اعتمادي ميان شان برافراشته؛ که بدون عبور از اين سد جهنمي و رسيدن به وحدت ملي و مرکزيت قوي، نميتوان توازن قوا در کشور را به نفع همه مليت ها، تغيير داد و سرنوشت سياسي- اجتماعي روشن و بلندي را رقم زد.
همان بود که در هماهنگي و همگامي ديگر رهبران جهادي مناطق مرکزي کشور، به ايجاد "حزب وحدت اسلامي افغانستان" همت کرد و برپاي تحقق اين آرمان، با تمام صداقت و ايمان، ايستاد و در راه پيشرفت آن، پاي استواري و صبر و استقامت فشرد؛ و خوشبختانه که در تابستان1368، اين پيشنهاد از سوي سران دلسوز جبهات جهاد، پذيرفته شد و از قول به عمل پيوست؛ و عليرغم آنکه بعضي از احزاب جنگ افروز و رهبران جاه طلب و کينه توز، با کارشکني هاي گوناگون حتي ترور و شهادت استادشهيد صادقي نيلي، سنگ راه شده، صف شان را تا امروز جدا نگهداشته و بعنوان قافلهء نفاق، مصيبت هاي بزرگي را بر مردم تحميل کردند؛ اما حرکت مزاري و وحدت مزاري در ميان ساير احزاب جهادي جا گرفت و پا گرفت و قطره هاي متشتت، از هر کوه و کمر بهم پيوسته در صف واحد، يک قدرت انکار ناپذير متحد را شکل بخشيد.
با پا گرفتن وحدت اسلامي در داخل کشور، مزاري در زمستان 1368 با کارواني از رهبران و همرزمان جهادش؛ براي رساندن پيام بلند وحدت و برادري به مهاجرين و ديدار با شخصيت هاي سياسي- جهادي و ادغام دفاتر متعدد حزبي در خارج از کشور، به ايران رفت و در جلسات متعدد، در استانهاي مختلف مهاجرنشين ايران، با مهاجرين از نزديک گفتگو کرد؛ رشته هاي متفرق و متشتت را به گردهمايي در حرم وحدت و برادري، فرا خواند؛ لبيک اجابت شان را گرفت و با دل شاد و انديشهء آباد، دوباره به کشور برگشت.
در مسير بازگشت از طريق هرات که در کارواني از ياران و مجاهدانش، با پاي پياده از کوره راهاي پرخطر انجام شد؛ مورد کمين نيروهاي کمونستي، قرار گرفت و براي مدتي از ياران و همرهانش جداماند و شايعهء شهادت و اسارتش بر زبانها افتاد و غمي بزرگ بردل مردم در نقاط مرکزي کشور سايه افگند؛ اما پس از چند روز تفحص و جستجوي دلهره آميز، ياران نگران و مضطربش، بالاخره در جهيل هاي جنوبغرب به او رسيدند و ديدندکه با ماهي از آب مي گيرد و به همرهانش هديه مي کند تا زنده بمانند! بالاخره پس از هفته ها گمگشتگي، دوباره از راه هاي صعب العبور و دورادور، خودرا پياده به باميان رساند و به اشک و اندوه مردم مردم با وفايش پايان داد.
اعلام حزب وحدت اسلامي در باميان و بيان نقطه نظرات روشن و وطن شمول و معقول ملي و انساني مزاري، باعث شد که باميان به عنوان مرکزيت جذب و جلب نيروهاي پراکندهء افغان، اعتماد همه را به خود جلب کند و در مدار معادلات سياسي اجتماعي کشور، جاي بلند خودرا پيدا کند. درين راستا بود که زمينهء تماس جنرالهاي اردو با مجاهدين در زمستان 1370 فراهم شد و سرانجام با تفاهم جنرالهاي شمال کشور با مزاري، زمينهء سقوط دولت و پيروزي جهاد و تشکيل حکومت مجاهدين در 8 ثور 1371 تامين و تضمين گشت.
به گواهي تاريخ و وجدانهاي خبير و درگير در قضايا؛ در سقوط دولت کمونستي و ورود مجاهدين به کابل؛ مزاري، بيشترين نقش را داشت و تماسهاي قبلي اردو با وي، زمينه را از هر رهگذر مساعد کرده بود؛ طوريکه نيروهاي دولتي در بدو ورود مجاهدين، اکثراً به حزب وحدت اسلامي پناه آوردند و از مزاري بعنوان يک رهبر معتدل ملي استقبال کردند.
مزاري، به رغم ديگر رهبران جهاد که با تجزم و تعصب، نيروهاي دولتي را ملحد و مستوجب مرگ و زندان مي دانستند، با تهور بي نظير سياسي، در حمايت از جنرالاني سخن گفت که در سقوط دولت نجيب، سهم به سزايي ايفا کردند و از داخل دولت، زمينه را براي پيروزي مجاهدين فراهم نمودند. مزاري در ميان رهبران جهاد، تنها کسي بود که به دور از تعلقات تنظيمي و تيمي، در گزينش افراد براي پست هاي پايه اول دولتي و پرکردن سهم هاي بلند اداري، روي مسلک و شايستگي تکيه کرد و به جاي قوماندانان نظامي و رهبران جهادي، شخصيت هاي مجرب کاري و کدري را بدون درنظرداشت تعلقات و تفکرات، برگزيد و منافع ملي و مصالح کشوري را بر خواست هاي گروهي و تنظيمي خود، ترجيح داد!
کارنامهء سه سال مقاومت و فريادهاي عدالت مزاري در کابل، با اين شرح صدر و وسعت نظر، از حساسترين دورهء تاريخ کشور است؛ و يکي از مسايلي که باعث شد کوه و دشت کابل بر مزاري و منطقه و مردمش، آتش ببارد و ويران و بمباردمان شود و بالاخره به شهادتش بينجامد، همين ظرفيت منصف و معتدل عملي، تفکر فراقومي، فراملي، فراديني و روح تجدد طلبي انساني و سياسي او در ساختار نظام نوين کشور بود. عدالت اجتماعي و وحدت ملي در فرهنگ سياسي افغانستان، به نفع مليت هاي محروم کشور، نخستين بار از زبان مزاري فرياد شد و در سه سال آنقدر در گوشها فرونشست که به يک اصل ملي و انساني مبدل گشت! هيچکسي حتي قاتلانش هم نمي توانند نپذيرند که او قرباني عدالت اجتماعي، شهيد وحدت ملي، و مظهر منور و متبلور برابري و برادري اسلامي افغانستان نيست!
پس از سه سال اقامت خونبار و مقاومت کرار در کابل، بالاخره در 22 حوت سال 1373 که راه هاي ارتباطي غرب کابل از هرطرف قطع شد و از هرسو مورد تهاجم قرار گرفت، مزاري براي بيرونرفت از تکرار تجربه و فاجعهء عبدالرحماني در کابل توسط طالبان، راه مذاکره و مفاهمه با آنان را پيش گرفت و زمينهء نشست وي با سران طالب در چهار آسياب فراهم گشت. وي و عده يي از فرماندهان ارشدش، کابل را به قصد چهارآسياب ترک گفتند؛ اما برخلاف قول و قرار، در نيمه هاي راه توسط تروريست هاي پيمانشکن طالب اسير شدند و بعد به دستور بيگانگان بزدل و بي انصاف؛ در شکنجهء بيرحمانهء تروريزم جهاني و طالباني، شقه شقه شدند و به شهادت رسيدند.
طالبان؛ براي رهايي از پيامد شهيد کردن مزاري و فرار از خشم عمومي مردم، نمايش مسخره آميزي انجام داده پيکر پاک مزاري و يارانش را باهليکوپتر تا غزني حمل کرده و در نزديکي هاي روضه هليکوپتر را برزمين خواباندند و وانمود کردند که مزاري و يارانش در هليکوپتر، دست به تفنگ و جنگ برده و خود باعث شهادت شان شده اند.
پيکر شکنجه شدهء ستاره پوش مزاري؛ بر دوش مردم داغديده و با وفايش در دل درياي يک متر برف و بارش سنگين اندوه و اشک، از غزني تا بهسود، تا باميان، تا يکاولنگ، و تا بلخ، حمل شد و طولاني ترين تشييع تاريخ، رقم خورد؛ و بالاخره به تاريخ 5 حمل سال 1374 همگام با هرچه گل هاي سرخ بهار، در مزارشريف به خاک سپرده شد.
روح نا آرام و پرآلامي که همچون شراره يي، از بلخ باستان برخاسته و 48 سال همچون شهاب، در آسمان وطن گردش و تابش داشت و کوهسار جهاد و صحنه هاي سياست و مقاومت کشور را از گلبانگ ايستادگي و استواري خود شکوه و سرافرازي بخشيده بود، سرانجام گلپوش خون و ستاره پوش زخم، در شولايي از شهادت و ايثار در آغوش بلخ، به آرامش نشست؛ بر پاي ايمان و آرمان، و در راه رضاي خدا و خدمت خلق، روشن و مهيمن ديده از دنيا بست؛ و در لبيک سرخ "ارجعي الي ربک!" به لقاء پروردگار بزرگش رفت و "عند ربهم يرزقون" را وزين و گل آذين، تفسير و تمثيل گشت!
مزاري، رفت اما آهنگ بلند حق انساني را در کشور، با خون خود عجين کرد؛ فرياد عدالت اجتماعي را، با زخم و جراحت خود جاري گذاشت؛ فرهنگ فرهمند وحدت ملي را در شهادت خود آميخت؛ و خود با همهء اينها در آسمان دلها و انديشه هاي نسل و عصر خود، جهاني و جاوداني جاي گرفت...!

کوهساري

برگرفته شده از سایت هفته نامۀ مشارکت ملی

 Martyred Leader Abdul Ali Mazari (R.A)
Martyred Leader Abdul Ali Mazari

ای پلنگان! غیرت؛ ای مـردان پولادین ما

وای اگر امشــب بلرزد بازوی سنـــــگین ما

بی غرور تیغ؛ نتوان پشت خیبر را شکست

ای تمام غیرت! ای شـمشیر خشماگین ما

امشب ای بازو! اگـــر دیوار شب را نشکنی

می شود تــــکرار از اول غـــربت دیرین  ما

متن سخنراني همسر شهيد ابوذرغزنوي 

قبل از همه لازم به یاد آوری است که تجلیل از مزاری تجلیل از یک فرد نیست؛ تجلیل از یک آرمان  و ایده و اصل است که در افکار و خط فکری "مزاری گرائی" تجلی یافته است. مزاری گرائی یک جنبش نیرومند و رو به گسترش اجتماعی در جامعه هزاره است. موجی است برگشت ناپذیر که بسوی آینده و آیند های دور به پیش میرود. تا در قلمرو وسیع آینده خود را به اهدافی برساند که در خواسته ها و افکار شهید مزاری انعکاس یافته است. افکار مزاری رهنما و شخصیت او - خصوصا بعد از مرگش- پیشاهنگ و راهبر و رهبر مردم هزاره در این شاهراه طولانی تاریخ است.

شاید این سوال مطرح شود که حرکت مزاری در پیشاپیش این حرکت تاریخی مردم هزاره بعد از  شهادتش  به چه صورت قابل تصور است؟ جواب این است که منظور از شخصیت شهید مزاری در واقع شخصیت اجتماعی و سیاسی و افکار او ست که طی سه سال مبارزه اش در غرب کابل در سخنرانی ها و موضع گيری هایش انعکاس یافت. و به اثر شهادتش در اعماق ناپیدای جامعه هزاره ریشه دواند. شخصیت مزاری با همین مفهوم برای همیشه در پیشاپیش جنبش اجتماعی "مزاری گرائی" بسوی آینده حرکت می کند.

حرکت اجتماعی یک حرکت فیزیکی نیست که رهبر فیزیکی احتیاج داشته باشد. بلکه تحول پیوسته در درون اجتماع است. شخصیت شهید مزاری مدل و نمونه ی این تحول است. اگر ما شخصیت شهید مزاری را از این جنبش برداریم؛ جنبش هم محوریت خود را از دست می دهد و هم استخوان بندی اصلی خود را.

با توجه به مطالب ارائه شده می توانیم بگوییم که عنصر رهبریت در جامعه هزاره؛ در شخصیت اجتماعی و افکار شهید مزاری تبلور یافته است. چون رهبر کسی است که "راهبر" مردم خود در شاهراه تاریخی باشد که بسوی آینده ها امتداد پیدا می کند. و راهبر جنبش تاریخی مردم هزاره شهید مزاری است. آیا تا هنوز فکر کرده اید چرا خواسته های شهید مزاری توسط هزاره ها در تمام نقاط دنیا با شور زایدالوصف مورد استقبال قرار گرفت؟ چون این خواسته ها در اعماق روح مردم هزاره ریشه دارد. ریشه های بسیار عمیق و حساس!

استقبال جامعه هزاره از مزاری و پذیرفته شدن او به عنوان رهبر، بسیار سریع و حماسی و برای کار شناسان امور افغانستان در داخل و خارج و فعالان سیاسی و جناح های درگیر در بحران افغانستان و کشور های ذینفع در افغانستان غیر قابل پیش بینی بود. بیش از سه سال طول نکشید که شخصیت و افکار مزاری تمام موانع سیاسی و اجتماعی را در جامعه هزاره که در دو دهه گرفتار توطئه ها و جنگ های خونین داخلی بود، علیرغم دخالت ها و کار شکنی های خارجی از بین برد و به عنوان رهبریت در جامعه هزاره قد علم نمود. نظر به وضعیت آشفته جامعه هزاره این مدت، مدت بسیار کوتاهی بود. سرعت ظهور رهبری مزاری و غلبه آن بر تمام تعصبات در جامعه و اتحاد تمام جناح های سیاسی و فکری و اجتماعی بر محور او، نشان دهنده ی سرعت و قدرت رشد اجتماعی هزاره ها است. غلبه مزاری گرائی بر تعصب خشن و جدید گروه گرائی، در حالیکه از جراحت های عمیق این تعصب به اندام جامعه خون می ریخت، نشانه ی بارز سرعت تحولات اجتماعی در جامعه هزاره است. چون گروه گرائی مربوط به یک دوره خاص از رشد اجتماعی جامعه هزاره بود که نا گزیر باید سپری می گردید. و جنبش مزاری گرائی بسیار سریع به جریان گروه گرائی غلبه کرد.

مهم ترین خواسته شهید مزاری خواسته برحق احیای هویت هزاره گی بود. هویتی که در پشت یک انکار تاریخی پنهان شده و طی سده گذشته زخم های عمیق برداشته بود. شعار احیای این هویت - که بر حماسه میليون ها شهید؛ از شهدای دوره عبدالرحمن گرفته تا شهدای دوران طالبان متکی است-، ریشه های بسیار حساس در اعماق روح مردم هزاره دارد. وقتی که مزاری این خواسته را مطرح کرد و مردانه در پای آن ایستاد و مخلصانه زندگی خود را وقف آن کرد؛ روح جامعه تشخیص داد که رهبر خود را در راستای احیای هویت هزاره گی پیدا کرده است.

قبل از مزاری جامعه هزاره فاقد عنصر اجتماعی رهبریت بود. نمی گویم فاقد رهبر بود. به بیان دیگر نمی گویم که افراد لایق رهبری در جامعه هزاره وجود نداشتند. وجود داشتند، ولی جامعه هزاره به مرحله ای از رشد اجتماعی نرسیده بود که بتواند بر محور بهترین عضو خود به عنوان رهبر اجتماع کند. به بیان دیگر فاقد عنصر اجتماعی رهبریت بودند. رهبر یک فرد است ولی عنصر رهبریت یک نهاد بسیار مهم اجتماعی است. جامعه فاقد رهبریت نمی تواند بر محور یک نفر به عنوان رهبر جمع شود. چون دارای چنین گرایش و عادت نیست. گرایشات و جهان بینی و ایده آل های آنها محدود و قبیله ای است.

در تاریخ امپراطوری ها، رهبر یک قبیله قدرتمند به زور شمشیر عنصر رهبری قبیله ای خود را بر افکار عمومی قبائل دیگر تحمیل می کرد. و یک نهاد رهبری اجتماعی تحمیلی متکی بر سر نیزه به وجود می آورد. ولی روند تکامل اجتماعی به مرحله ای  می رسد که قبائل کوچک به هم ديگر ذوب می شوند و واحد بزرگتر جامعه و ملت را تشکیل می دهند. ظهور مزاری و غلبه او بر روحیه قبیله گرائی و سمت گرائی، نشانه گذار جامعه هزاره از مرحله قبیله به مرحله ملی و به تبع آن پیدایش عنصر رهبری در جامعه بود.

رهبریت به عنوان یک عنصر اجتماعی در ساختار اجتماع تنها محور اتحاد یک جامعه است. وحدت جامعه بدون عنصر رهبریت غیر ممکن و اندام آن به خودی خود از هم گسیخته است. حضرت علی(ع) رهبریت را به بند تسبیح تشبیه می کند. اگر بند تسبیح پاره شود، جامعه مثل دانه های تسبیح از هم پراکنده می شود. قبل از عرض اندام نمودن مزاری در غرب کابل جامعه هزاره فاقد رهبریت و به خودی خود از هم گسیخته بود. با ظهور مزاری در غرب کابل روند پیوند اعضای پراکنده جامعه هزاره کاملا محسوس بود . اقوام، طبقات و جناح های سیاسی مردم هزاره بسیار سریع بر محور رهبریت خود که در وجود مزاری تبلور یافته بود؛ نه تنها متحد که واحد می گردید. فاصله ها بسیار سریع از بین می رفت؛ و مرز ها بسیار سریع برداشته می شد. کارگران، روحانیون، دهقانان، روشنفکران، کسبه کاران، تاجران و حتی صاحب منصبان دولتی در کابل و شمال، پاکستان و ایران و اروپا و امریکا و هزاره جات، با سرعت کم نظیر در اطراف محور وحدت و رهبریت جامعه هزاره با همدیگر پیوند می خوردند.

بدون تردید عنصر رهبری مهم ترین و محوری ترین و حساس ترین عنصر اجتماعی است. اگر جامعه را به یک هرم تشبیه کنیم رهبریت رأس آن است. و اگر جامعه را به انسان تشبیه کنیم، رهبری سر و مرکز تصمیم گیری و کنترول است و تمام اعصاب جامعه به آن وصل است. رهبریت یک عنصر اجتماعی است که با شهادت رهبر نه تنها نابود نمی شود که قوی تر میگردد و ریشه هایش در اعماق روان جامعه فرو تر میرود. ما زنده تر شدن مزاری را در جامعه هزاره به وضوح میدیدیم. باور شدن اندیشه و تفکر مزاری بعد از شهادتش یکی از تحولات عمیق و سر نوشت ساز در جامعه هزاره بود. امروز مزاری گرائی جزء جدائی ناپذیر و مارک اصلی تفکر اجتماعی مردم هزاره است. با شهادت مزاری عنصر رهبریت در جامعه هزاره نه تنها از بین نرفت که با ثبات تر و به تعبیر دیگر "نهادینه" گردید. تفکر "مزاری گرائی" ویژه گی های این عنصر را نشان میدهد و کسیکه می خواهد سمبل این عنصر باشد باید برای روح جمعی هزاره ها ثابت کند که خط فکری و اندیشه و شخصیت او از نوع خط فکری و اندیشه و شخصیت مزاری است. در این صورت جامعه با شور وصف ناپذیر بر محور او اجتماع خواهد کرد.

شاید بعضی ها تصور کنند که جنبش مزاری گرائی در جامعه هزاره سر آغاز جدائی مردم هزاره از سایر ملیت های ساکن در افغانستان است. در جواب باید عرض کنم که مزاری گرائی و شعار احیای هویت ملی هزاره ها نه تنها منافاتی با تفاهم و برادری مردم هزاره با ملیت های دیگر ساکن در افغانستان ندارد که حتی می تواند یکی از زیربناهای اساسی تفاهم ملیت ها در افغانستان باشد. چون شرایط اصلی برادری ملیت ها، برابری آن ها است. واقعا کسی در صورتی با کس دیگر می تواند دوست شود که با او برابر باشد. ملت ها نیز چنین است. سرکوب هویت اجتماعی یک جامعه ضربه مستقیم بر بنیان دوستی و برابری ملیت های ساکن در کشور است. دو ملیت فقط زمانی می توانند با هم دیگر دوست باشند که برابر باشند. اگر هویت اجتماعی یکی جرم باشد؛ برادری و برابری آن ملت با ملت دیگری که هویت اجتماعی آن افتخار است؛ غیر منطقی است. بنابر این جنبش مزاری گرائی در جامعه هزاره که در راستای احیای هویت اجتماعی زخم خورده هزاره ها است، یکی از موانع عمده را از راه تفاهم ملیت های ساکن در کشور بر می دارد .چنانچه که مزاری خود می می گوید: «در افغانستان دشمنی ملیت ها یک فاجعه بزرگ است. در افغانستان برادری ملیت ها مطرح است. حقوق ملیت ها یعنی برادری ملیت ها».